سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس ادعا کند که به انتهای دانش رسیده است، نهایت نادانی خود را آشکار ساخته است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :1
کل بازدید :4010
تعداد کل یاداشته ها : 4
103/9/6
9:39 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
مریم جون[0]
با سلام.از انتخاب شمادوستان عزیز خیلی خیلی متشکرم.خاهشا پس از بازدید از وبلاگ من حتما نظر خودتونو راجع به وبلاگ بگین.باتشکر

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آذر 89[1]
پیوند دوستان
 
راه بی پایان..

یکی بود یکی نبود .

یک مرد بود که تنها بود .

یک زن بود که او هم تنها بود .

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود .

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود .

خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد .

مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید .

خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .

مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .

خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی .

مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...

یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .

اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .

مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود .

فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .

خدا خندید و زمین سبز شد .

خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .

فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .

خاک خوشبو شد .

پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود .

فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .

مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .

خدا شوق مرد را دید و خندید .

وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .

خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد .

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .

زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند .

خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .

زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند .

و پرنده هایی که ...

خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .

- - - - - - - - - - - - - -

داستان این دفعه وبلاگ ، توسط خانم مرجان کشاورزی نوشته شده بود و کار خود من نبود  . زیبایی این داستان به حدی بود که تصمیم گرفتم آن را برای پست این دفعه انتخاب کنم .

حضرت علی (ع) میفرمایند : با هوی و هوس خود بجنگید ، همان طور که با دشمن خود میجنگید .


89/11/20::: 9:24 ع
نظر()
  
  

لای در باز بود که وارد خونه شدم و نگاهی به آن انداختم ، چه قدر همه چیز فرق کرده بود . انگار چند سال بود به این خونه نیامده بودم . باغچه بزرگ خونه دیگه مثل سابق پر از گل های بنفشه و شمعدونی های زیبا نبود .

حوض خونه هم مثل سابق پر از آب نبود و به جای آب از برگهای خشک شده درخت پیر گردو پر شده بود و دیگه از ماهی های کوچک قرمز ان خبری نبود ، نمیدونم چه بلایی سر این خونه آمده بود ، که رنگ زندگی از آن پر بسته بود .

از سنگ فرشهای قدیمی خونه گذشتم و خودم رو به ساختمون قدیمی آن رساندم . باز هم در باز بود . وارد شدم .سکوت وحشتناکی بر خونه حاکم بود . همه جا سکوت بود و سکوت .

از هال گذشتم و از پله ها بالا رفتم و به اتاق خودم رسیدم . همه چیز مثل آخرین باری که از اتاقم بیرون رفته بودم سرجایش بود ، تمیر مرتب . هنوز ساز گیتارم روی زمین کنار تختم بود . هنوز عکس نازنین ، نامزدم روی میز کامپیوترم بود که داشت به من لبخند میزد . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . نمیدونم چند وقت بود که ندیده بودمش ، حتما باید به دیدنش میرفتم . اما اول باید پدر و مادرم رو میدیدم ، میدونستم دلشون برام تنگ شده و برای دیدنم بیتابن .

از اتاقم بیرون آمدم . به آشپزخونه رفتم . اما خبری از مادرم نبود . صدایش زدم اما جوابی ازش نشنیدم . به اتاقش رفتم . روی تختش خوابیده بود . اما ... اما چرا اینقدر پیر و داغون شده بود ، چرا همه موهاش مثل برف سفید شده بود ، چرا پوست شفافش این قدر چروک خورده بود .

بهش نزدیک شدم ، پای چشماش گود افتاده بود و آثار شکستگی در چهره اش نمایان بود . آهسته صدایش زدم ، اما جوابی نشنیدم ، خواب خواب بود . دلم نیومد از خواب بیدارش کنم .

از اتاق بیرون آمدم و به حیاط رفتم ، تصمیم داشتم به دیدن نازنین بروم و بعد دوباره به دیدن پدر و مادرم بیایم . از خونه بیرون آمدم که پدرم رو دیدم که نون به دست داشت به سمت خونه میامد . وای خدای من چه بلایی سر او آمده بود ، او که با عصا راه نمیرفت ، او که پشتش خمیده نبود ، او که عینک به چشم نمیزد ، پس چرا این طوری شده بود . خدایا چه بلایی سر پدر و مادرم آمده ؟

پدرم بی آنکه متوجه من شود ، وارد خونه شد و در را پشت سرش بست و من ماندم یک دنیا سوال . حالا باید به دیدن نازنین میرفتم ، او حتما از همه چیز خبر داشت . اون حتما میدونه چه اتفاقی افتاده ، که پدر و مادرم این قدر پیر و شکسته شدند .

خونه نازنین اینا فاصله زیادی با ما نداشت و خیلی زود به آنجا رسیدم . ماشین مدل بالایی دم در خونه شون ایستاده بود . با خودم فکر کردم حتما مهمان دارند . تقریبا به پشت درشون رسیده بودم که در باز شد و نازنین من دست در دست مردی غریبه از خانه بیرون آمد . در جا خشکم زد ، خدایا او چه کسی بود که دستای نازنین منو توی دستش گرفته بود . او چه کسی بود که نازنین من به بدنش تکیه داده بود و به او اجازه داده بود تا دستش را به دور کمرش حلقه زند . او چه کسی بود که نازنین به رویش میخندید . مگر نازنین نامزد من نبود ، پس چرا عشقش را با مردی دیگر قسمت کرده بود ، آخر او که بود که نازنین من را از من گرفته بود .

(( به کیلومتر شمار نگاه کردم ، سرعتم از 120 گذشته بود ، صدای موسیقی تکنو بلند بود و هیجان مرا دو چندان کرده بود و بیشتر مرا ترغیب میکرد تا پارا بر پدال گاز بفشارم .

امین پسر عمویم کنارم نشسته بود . میدونستم ترسیده ، من هم برای اینکه اونو بیشتر بترسونم ، شروع کردم به ویراژ دادن و لایی کشیدن . از بدجنسی خودم خنده م گرفته بود ، امین مثل دخترها جیغ میکشید و قسمم میداد که بایستم ، اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود . ))

نمیدونم این افکار از کجا به یکباره به مغزم هجوم آوردند ، اما تا اومدم به خودم بجنبم ، نازنین من همراه اون مرده غریبه سوار ماشین مدل بالایی که دم در پارک بود شدند و با سرعت از آنجا دور شدند و من ماندم یک دنیا سوال که برایم بی جواب مانده بودند . چه کسی میتوانست جواب این سوالها را به من بدهد ؟

یاد امین افتادم ، او حتما از همه چیز خبر داشت ، پس باید به دیدن او میرفتم .

نیم ساعت بعد به خونه امین رسیدم . پشت در ایستادم و خواستم زنگ را فشار دهم ، که متوجه شدم دستم بدون اینکه زنگ را بفشارد از میان آن عبور میکند ، از ترس چند قدم به عقب برداشتم و دستم را جلوی صورتم آوردم و به آن خیره شدم

هیچ دلیل منطقی ای برای این کار وجود نداشت . دوباره به سمت در رفتم و این بار دستم را روی در گذاشتم و فشار دادم ، دستم از میان در گذشت . از شدت ترس سر جایم میخکوب شده بودم .

.... : هی پسر داری چی کار میکنی ؟

سرم را به طرف صدا برگرداندم ، امین بود که روی درخت جلوی خونه شون نشسته بود . او از روی درخت پرید و به طرفم آمد و گفت : داری امتحان میکنی ببینی روح هستی یا نه ؟

متوجه حرفهایش نمیشدم ، امین وقتی دید جوابی ندادم گفت : باید به عرض شما برسونم که شما یک روح سرگردان هستید که دوست ندارید باور کنید مردید ، برای همین هر از چند گاهی به سمت زمین کشیده میشید و این من بدبخت هستم که باید بیام دنبالتون و شما رو به سر جای اولتون برگردونم .

(( سرعتم از مرز 150 کیلومتر گذشته بود ، امین تقریبا به گریه افتاده بود ، خودم هم دیگه ترسیده بودم ، تا حالا این سرعت رو تجربه نکرده بودم ، خواستم سرعتم را کم کنم که ناگهان تپه ای شنی سر راهم سبز شد و تا امدم به خودم بجنبم ، دیدم ماشینم روی هواست و بعد از چند ثانیه به شدت با زمین برخورد کرد و بیش از 10 ملاق زد .

همه جا گرم بود ، به سختی چشمانم را باز کردم و دیدم چشمهای امین بازه و به یک نقطه خیره شده ،از سرش داشت خون میرفت .

شدت گرما بیشتر شده بود .

درد در همه جای بدنم پخش شده بود ، میخواستم خودم را از داخل ماشین بیرون بکشم ، اما نمیتواستم ، صندلیم به فرمون چسبیده شده بود و من را ان بین پرس کرده بود .

کم کم زبانه های آتش را به چشم میدیدم ، ماشین آتش گرفته بود و من داخل آن گیر کرده بودم ، امین را صدا زدم ، اما جوابی ازش نشنیدم ، به جون عزیزش قسمش دادم تا جوابمو بده ، اما ساکت بود و فقط به یک نقطه خیره گشته بود .

تلاشم را دو چندان کردم ، اما فایده نکرد ، آتش به داخل ماشین رسیده بود و من تا جزغاله شدن فاصله ای نداشتم .))

امبن : هی پسر حواست کجاست ؟

به خودم آمدم و با نگرانی از امین پرسیدم : چه بلایی سر من اومده ؟

امین : اتفاق خاصی براتون نیفتاده ، شما فقط یه کم مردید . پسر تو چطور یادت نمیاد ، اون روز تو ماشین نشسته بودیم ، تو گاو مثل خر داشتی تو بزرگراه ویراژ میدادی و لایی میکشیدی ، من چقدر جز و پر زدم که یواش تر برو ، اما تو شیطون رفته بود تو جلدت و به حرفم گوش نمیدادی ، آخرشم که زدی هم منو و هم خودتو جون مرگ کردی و فرستادی این دنیا .

-: یعنی ما الان مردیم ؟

امین: با اجازه بزرگترها بله ، پسر تو این سوال رو تا حالا صد بار ازم پرسیدی .آخه تو کی میخوای باور کنی ؟

با بغض گفتم : هیچوقت ، من نمیخوام مرده باشم ، من هنوز کلی آرزو تو اون دنیا داشتم . میخواستم با نازنین ازدواج کنم و برای پدر و مادرم توه بیارم ، آخ که چقدر دلشون میخواست دامادیه من ، دامادیه تنها پسرشونو ببینن .

امین : من هم کلی آرزو داشتم که به خاطر توی نفهم به هیچ کدومشون نرسیدم ، باور کن ، حقته که بدمت دو سه روز دسته اون هیولای سه سر توی جهنم باشی تا آدم بشی .

-: اما نازنین نامزدم ....

امین : اونو ولش کن ، چقدر بهت گفتم ، ارزششو نداره ، چقدر گفتم این دنبال پولته ، اما تو گوش نکردی ، حالا خودت دیدی ، بعد از سالت چقدر راحت رفت زن یکی پولدار از تو شد .

-: یعنی یکساله که ما مردیم ؟

امین : بیشتر از یکسال ، تقریبا یکسال و دو ماهه که سقط شدیم .

-: پس پدر و مادرم به خاطر من اینقدر پیر و شکسته شدن ؟

امین : بله جیگر جون ، بالاخره یک هفته بعد از اون حادثه مراسم عروسیت بوده و حتی پدرت تالار هم رزرو کرده بوده ، اما بدبخت مجبور شده توی همون تالار مراسم هفتتو برگذار کنه . حالا تو هم نمیخواد اینجا واستی به آدمهای زمینی نگاه کنی وغصه نازنین رو بخوری و برای پدر و مادرت دل بسوزونی . بیا بریم بالا ، ببرمت پشت در بهشت دو تا حوری بهت نشون بدم ، تادیگه هیچوقت هوس زمین رفتن به سرت نزنه . وای نمیدونی چه چیزایی هستن ... خدایا یعنی میشه من برم بهشت .

امین دستش رو در دست من گذاشت و هر دو به سوی آسمان پرواز کردیم .

- - - - - - - - - - - - - -

خب اینم از داستان واقعیت من . راستی اگه شما در اثر حماقت یه نفر دیگه کشته میشدید ، اون دنیا باهاش چی کار میکردین ؟ تو نظرات بگید .

امام علی ( ع) میفرمایند : سلام را آشکارا کنید تا رشته شما استوارتر شود .

منتظر داستان بعدیم باشید .


  
  

در باز شد و مرجان از خونه بیرون آمد . مرجان تازه شش ساله شده بود . وجود او برای پدر و مادر ش مایه خیر و برکت بود . از شش سال پیش که او پا به این دنیا گذاشته بود ، کار و بار پدرش رونق گرفته بود و او را از فروشنده ای خرده پا ، به تاجری نام آشنا تبدیل کرده بود .

خونه فعلی آنها در پایین شهر قرار داشت ، منطقه ای کثیف با افرادی فقیر نشین . البته آنها تا دو هفته دیگر برای همیشه از این منطقه میرفتند و در منطقه ای بهتر در بالای شهر ساکن میشدند .

مرجان مثل همیشه برای بازی کردن از خونه بیرون آمده بود . او دختری زیبا و خواستنی بود با پوست نرم سفید رنگ با موهای بلند قهوه ای که مادرش آنها را به زیبایی بافته بود .

مرجان جلوی در حیاط نشست و با عروسک قشنگی که پدرش به مناسبت تولدش برای او خریده بود ، مشغول بازی شد .

- - - - - - - - - - - - -

در باز شد و قاسم از خونه بیرون آمد . او تازه از سربازی برگشته بود و به دنبال کار میگشت . او فرزند آخر خانواده بود . پدر او از زن اولش هفت بچه و از زن دومش پنج بچه داشت که قاسم متعلق به زن دوم او میشد . فاصله سنی او با پدر و مادرش بسیار زیاد بود ، به طوری که قاسم به یاد نداشت حتی یکبار دست محبت آمیز پدرش بر سرش کشیده شده باشد ، او از پدرش تندخویی ، خشم و کینه را یاد گرفته بود و از مادرش بی مهری و بی محبتی را . برای قاسم انگار همین دیروز بود که پدرش مانع ادامه تحصیل او شده بود و او را مجبور کرده بود ، با 12 سال سن به شاگردی مکانیکی برود . قاسم هیچ وقت کتکهای استای مکانیکش را فراموش نمیکرد ، اون آچار تو سر خوردنها ، اون سیلی ها ، اون تحقیرها ، اون فحشها که همه جزیی از وجود قاسم شده بودند ، هنوز صحنه به آتش کشیدن مکانیکی از یاد قاسم نرفته بود ، انگار همین دیروز بود جای جای مکانیکی را به نفت آغشته کرد و با کبریتی انجا را به آتش کشید و این گونه انتقام خودش را از استای عوضیش گرفت . بعد از اون حادثه قاسم کارهای مختلفی رو امتحان کرد ، اما هر بار بعد از یکی دو ماه کار به بهانه های مختلف اونو اخراج میکردند ، تا اینکه بالاخره زمان سربازیش از راه رسید و عازم خدمت شد . دو سال خدمت برای او خیلی زود گذشت ، او به شرایط سخت عادت داشت ، ولی خدمت برای او هدیه ای شوم به جا گذاشت و آن اعتیاد بود . قاسم به تریاک معتاد شده بود و علائه بر آن گه گداری از کریستال هم استفاده میکرد .

قاسم خواست مثل هر روز موتور قراضه اش را بردارد و به دنبال کار برود ، که ناگهان نگاهش به مرجان افتاد که دم در خونشون مشغول بازی بود ، قاسم به مرجان نگاه نمیکرد ، بلکه به گردن بند ، گوشواره و النگوهای مرجان نگاه میکرد که در زیر نور خورشید به طور وسوسه انگیزی میدرخشیدند . ناگهان فکری شوم از مغز قاسم گذشت . او با خود اندیشید : این طلاها میتونه پول دو ماه موادم رو تامین کنه . میتونم دو ماه عشق دنیا رو بکنم .

قاسم سوار موتورش شد و حرکت کرد .

نیم ساعت بعد قاسم در حالی که یک بستنی به دست داشت به سمت مرجان حرکت میکرد . کوچه خلوت بود و به جز قاسم و مرجان و یکی دو تا بچه دیگر که مشغول بازی بودند ، کس دیگری در کوچه حضور نداشت .

قاسم به مرجان رسید و کنارش نشست و بستنی رو جلوی صورت مرجان گرفت و گفت : اینو برای تو گرفتم .

مرجان نگاهی به قاسم کرد . او قاسم را میشناخت و تا حالا بارها او را دیده بود . مرجان از روی سادگیه بچه گونه ش با قاسم سلام کرد و بستنی رو از دستش گرفت و بعد از او تشکر کرد .

مرجان شروع به لیسیدن بستنی کرد و قاسم محو تماشای النگوها و سایر جواهرات مرجان شد .

قاسم : دوست داری بازم برات بستنی بخرم ؟

مرجان با دست دهان کثیفش را پاک کرد و گفت : نه . مرسی .

قاسم : از اون تخم مرغ شانسی ها چی ؟

مرحان : نه . بابام خودش برام میخره .

قاسم : اما بابات بهم پول داده تا برات تخم مرغ شانسی بخرم .

مرجان : راست میگی ؟

قاسم دست کرد از داخل جیبش یه پانصد تومانی بیرون آورد و به مرجان نشان داد و گفت : بیا . اینم پولش . خودش صبح بهم داد گفت برای مرجان جونم بخر .

مرجان : پس بذارید به مامانم بگم که با شما میخوام برم تخم مرغ شانسی بخرم .

قاسم با ترس گفت : نه ، نمیخواد بگی . زودی برمیگردیم .

مرجان : ولی مامانم گفته جایی نرم و فقط دم در خونمون بازی کنم .

قاسم : عیب نداره . مامانت نمیفهمه . با موتور میبرمت تا زودی برگردیم .

مرجان عروسکش را بغل گرفت و همراه قاسم به سمت موتور حرکت کرد . قاسم سوار موتور شد و مرجان رو جلو نشاند و به سمت محلی که از قبل فکرشو کرده بود حرکت کرد .

حدود یک ربع بعد آنها به محلی خلوت در بیرون شهر رسیدند . مرجان نگاهی به اطراف انداخت و گفت : ولی بابام از اینجا برام تخم مرغ شانسی نمیخرید . اینجا اصلا مغازه نداره .

قاسم با خباثت گفت :چرا یکی هست ، باید بریم داخل این باغ .

و با دست به باغی که قسمتی از دیوارش فرو ریخته بود اشاره کرد .

قاسم : اونور این باغ یه مغازه ست که جایزه تخم مرغ شانسی هاش از همه بهتره .

قاسم دست مرجان را گرفت و وارد باغ شد . باغی که در این هوای پاییزی مملو از برگهای زرد و خشک شده بود . قاسم مرجان را به وسطهای باغ برد و ناگهان چاقویی از جیب در آورد و زیر گلوی مرجان گرفت . مرجان وحشتزده به صورت غضب آلود قاسم خیره شد .

قاسم با خشم گفت : حالا همه طلاهاتو بده به من . وگرنه سرتو میبرم.

مرجان چند قدم به عقب برخاست و یکدفعه پا به فرار گذاشت که قاسم سریع خودشو به او رساند و پشت پا به انداخت . مرجان روی زمین افتاد ، در حالیکه از آرنجهایش خون میرفت .

قاسم موهای قهوه ای رنگ مرجان را در دست گرفت و او را از زمین بلند کرد و سیلی محکمی به او زد .

قاسم : از دست من نمیتونی فرار کنی کثافت . حالا همه طلاهاتو بده به من .

مرجان با لحن بچه گانه ش گفت : نمیدم . اینا همشو مامانم و باباجونم برام خریدن . اینا رو بهت نمیدم .

قاسم سیلی دیگری به صورت مرجان نواخت : خفه شو و زودتر طلاهاتو بهم بده .

مرجان خیلی سعی کرد تا جلوی گریه اش را بگیرد : اگه یه بار دیگه منو بزنی به بابام میگم که قاسم اذیتم کرده .

قاسم خنده زشتی کرد و بعد دست مرجانو محکم گرفتو النگوهاشو از دستش بیرون کشید . ناگهان فکر شیطانی دیگری از ذهن خراب قاسم گذشت . (( وای چه پوست لطیفی داره ، چه صورتی زیبایی داره ، چه بدن نرم داره ... من و مرجان اینجا تنها هستیم . من ... )) و ناگهان شهوت خفته در قاسم بیدار شد .

مرجان گریه میکرد و قاسم با دست صورت مرجان رو نوازش میکرد . قاسم مرجان رو به سمت خودش کشید و صورت اونو بوسه بارون کرد .

مرجان خیلی کوچک بود تا بفهمد بوسه های قاسم از روی محبت نیست ، او با تصور اینکه قاسم از کارش پشیمان شده خودش را در بغل او انداخت ، اما قاسم مثل یک گرگ لباس از تن مرجان دردید و با دستهای کثیفش ، تن پاک وسفید مرجان رو نوازش کرد .

مرجان سر از کارهای قاسم در نمیاورد ، او فقط میدید دیگر لباسی به تن ندارد و قاسم مثل دیوانه ها بدن او را میلیسد .

زبان داغ قاسم روی تن مرجان در حال حرکت بود و شهوت او لحظه به لحظه بیشتر میشد . مرجان مثل طعمه ، افسون نگاه شیطانیه قاسم شده بود و قادر به کاری نبود . قاسم لباس و شلوارش را از تن در آورد و روح پاک مرجان رو آأوده به وجود کثیف خودش کرد .

مرجان از شدت درد فریاد میکشید ، فریادی که دل سنگ را اب میکرد ،اما چنان شهوت بر بدن قاسم حاکم شده بود که دیگر صدای فریاد سوزناک مرجان را نمیشنید و فقط به فکر ارضای خودش بود .

بعد از 5 دقیقه هر دو بیحال روی زمین افتادند . خون از مرجان جاری بود که قاسم او را به طرف خودش کشید و محکم در بغل گرفت . مرجان دیگر نای اعتراض نداشت ، دیگر نمیتوانست فریاد بکشد و کمک بخواهد ،تمام دستگاه جنسیش آسیب دیده بود ، اما او فقط درد را احساس میکرد . دردی که از زیر شکمش شروع میشد و در کل بدنش پخش میشد .

بعد از اینکه شهوت در قاسم فرو کش کرد ، تازه متوجه کاری که کرده بود ، شد و ترس بر وجودش چیره گشت . ترس از کاری که کرده بود و عاقبتی که داشت ، او با خود اندیشید : اگه پدر و مادرش بفهمن چه بلایی سر دخترشون آوردم ، بیچارم میکنن . میبرنم زندان . دادگاه ، قاضی و بعد اعدام . آره حکم تجاوز به دختری 6 ساله حتما اعدامه . نه . نه . نه . نه من نمیخوام اعدام بشم . مرجان حتما به پدر و مادرش میگه که چه بلایی سرش آوردم . اه چرا اینا زودتر به فکرم نرسید چرا همون اول فکرشو نکردم . چرا ........ ))

قاسم بالای سر مرجان رفت و با نفرتی اغشته به ترس به او نگاه کرد . قاسم میدونست که مرجان همه چیز رو به پدر و مادرش خواهد گفت . قاسم حتی از فکر کردن به اعدام به خاطر 5 دقیقه خوشی میهراسید . او نمیخواست به خاطر لذتی کوتاه جان خود را از دست بدهد .

فکر شیطانی دیگری از ذهن قاسم گذشت . به مرجان که از درد به خود میپیچید و آروم گریه میکرد نزدیک شد و دستهایش را به دور گردن او حلقه زد و با تمام وجود فشار داد . نیرویی شیطانی او را به بیشتز فشردن گردن مرجان ترغیب میکرد ، او آنقدر فشار داد تا صورت مهتابیه مرجان تیره شد و از دست و پا زدن افتاد . قاسم از بیم اینکه مرجان هنوز زنده باشد ، چاقوی ضامن دارش را از حیب بیرون آورد و زیر گلوی مرجان گذاشت و در یک چشم بر هم زدن سر او را از تن جدا کرد .

قاسم روی زمین نشسته بود و به بدن بی سر مرجان خیره شده بود . او حالا مرتکب یک قتل شده بود . چیزی که روزی حتی فکرش هم نمیکرد . او حالا یک قاتل بود ....

- - - - - -

این هم از داستان لذت شیطانی . امیدوارم خوشتون اومده باشه .راستی به نظر شما در این داستان مقصر اصلی کیه . لطفا تو نظرها بگید .

در ضمن از اینکه این قدر اپدیت کردم ، منو ببخشید . سعی میکنم از این به بعد زودتر آپدیت کنم .

امام علی ( ع ) میفرمایند : دوراندیش کسی است که فریبندگی دنیا او را از کار برای آخرت باز ندارد .

منتظر داستان بعدیه من باشید


  
  
   1   2      >