سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و ابو جحیفه گوید از امیر المؤمنین ( ع ) شنیدم که مى‏گفت : ] نخست درجه از جهاد که از آن باز مى‏مانید ، جهاد با دستهاتان بود ، پس جهاد با زبان ، سپس جهاد با دلهاتان ، و آن که به دل کار نیکى را نستاید و کار زشت او را ناخوش نیاید ، طبیعتش دگرگون شود چنانکه پستى وى بلند شود و بلندیش سرنگون زشتیهایش آشکار و نیکوییهایش ناپدیدار . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :3569
تعداد کل یاداشته ها : 4
103/1/9
9:49 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
مریم جون[0]
با سلام.از انتخاب شمادوستان عزیز خیلی خیلی متشکرم.خاهشا پس از بازدید از وبلاگ من حتما نظر خودتونو راجع به وبلاگ بگین.باتشکر

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آذر 89[1]
پیوند دوستان
 
راه بی پایان..

در باز شد و مرجان از خونه بیرون آمد . مرجان تازه شش ساله شده بود . وجود او برای پدر و مادر ش مایه خیر و برکت بود . از شش سال پیش که او پا به این دنیا گذاشته بود ، کار و بار پدرش رونق گرفته بود و او را از فروشنده ای خرده پا ، به تاجری نام آشنا تبدیل کرده بود .

خونه فعلی آنها در پایین شهر قرار داشت ، منطقه ای کثیف با افرادی فقیر نشین . البته آنها تا دو هفته دیگر برای همیشه از این منطقه میرفتند و در منطقه ای بهتر در بالای شهر ساکن میشدند .

مرجان مثل همیشه برای بازی کردن از خونه بیرون آمده بود . او دختری زیبا و خواستنی بود با پوست نرم سفید رنگ با موهای بلند قهوه ای که مادرش آنها را به زیبایی بافته بود .

مرجان جلوی در حیاط نشست و با عروسک قشنگی که پدرش به مناسبت تولدش برای او خریده بود ، مشغول بازی شد .

- - - - - - - - - - - - -

در باز شد و قاسم از خونه بیرون آمد . او تازه از سربازی برگشته بود و به دنبال کار میگشت . او فرزند آخر خانواده بود . پدر او از زن اولش هفت بچه و از زن دومش پنج بچه داشت که قاسم متعلق به زن دوم او میشد . فاصله سنی او با پدر و مادرش بسیار زیاد بود ، به طوری که قاسم به یاد نداشت حتی یکبار دست محبت آمیز پدرش بر سرش کشیده شده باشد ، او از پدرش تندخویی ، خشم و کینه را یاد گرفته بود و از مادرش بی مهری و بی محبتی را . برای قاسم انگار همین دیروز بود که پدرش مانع ادامه تحصیل او شده بود و او را مجبور کرده بود ، با 12 سال سن به شاگردی مکانیکی برود . قاسم هیچ وقت کتکهای استای مکانیکش را فراموش نمیکرد ، اون آچار تو سر خوردنها ، اون سیلی ها ، اون تحقیرها ، اون فحشها که همه جزیی از وجود قاسم شده بودند ، هنوز صحنه به آتش کشیدن مکانیکی از یاد قاسم نرفته بود ، انگار همین دیروز بود جای جای مکانیکی را به نفت آغشته کرد و با کبریتی انجا را به آتش کشید و این گونه انتقام خودش را از استای عوضیش گرفت . بعد از اون حادثه قاسم کارهای مختلفی رو امتحان کرد ، اما هر بار بعد از یکی دو ماه کار به بهانه های مختلف اونو اخراج میکردند ، تا اینکه بالاخره زمان سربازیش از راه رسید و عازم خدمت شد . دو سال خدمت برای او خیلی زود گذشت ، او به شرایط سخت عادت داشت ، ولی خدمت برای او هدیه ای شوم به جا گذاشت و آن اعتیاد بود . قاسم به تریاک معتاد شده بود و علائه بر آن گه گداری از کریستال هم استفاده میکرد .

قاسم خواست مثل هر روز موتور قراضه اش را بردارد و به دنبال کار برود ، که ناگهان نگاهش به مرجان افتاد که دم در خونشون مشغول بازی بود ، قاسم به مرجان نگاه نمیکرد ، بلکه به گردن بند ، گوشواره و النگوهای مرجان نگاه میکرد که در زیر نور خورشید به طور وسوسه انگیزی میدرخشیدند . ناگهان فکری شوم از مغز قاسم گذشت . او با خود اندیشید : این طلاها میتونه پول دو ماه موادم رو تامین کنه . میتونم دو ماه عشق دنیا رو بکنم .

قاسم سوار موتورش شد و حرکت کرد .

نیم ساعت بعد قاسم در حالی که یک بستنی به دست داشت به سمت مرجان حرکت میکرد . کوچه خلوت بود و به جز قاسم و مرجان و یکی دو تا بچه دیگر که مشغول بازی بودند ، کس دیگری در کوچه حضور نداشت .

قاسم به مرجان رسید و کنارش نشست و بستنی رو جلوی صورت مرجان گرفت و گفت : اینو برای تو گرفتم .

مرجان نگاهی به قاسم کرد . او قاسم را میشناخت و تا حالا بارها او را دیده بود . مرجان از روی سادگیه بچه گونه ش با قاسم سلام کرد و بستنی رو از دستش گرفت و بعد از او تشکر کرد .

مرجان شروع به لیسیدن بستنی کرد و قاسم محو تماشای النگوها و سایر جواهرات مرجان شد .

قاسم : دوست داری بازم برات بستنی بخرم ؟

مرجان با دست دهان کثیفش را پاک کرد و گفت : نه . مرسی .

قاسم : از اون تخم مرغ شانسی ها چی ؟

مرحان : نه . بابام خودش برام میخره .

قاسم : اما بابات بهم پول داده تا برات تخم مرغ شانسی بخرم .

مرجان : راست میگی ؟

قاسم دست کرد از داخل جیبش یه پانصد تومانی بیرون آورد و به مرجان نشان داد و گفت : بیا . اینم پولش . خودش صبح بهم داد گفت برای مرجان جونم بخر .

مرجان : پس بذارید به مامانم بگم که با شما میخوام برم تخم مرغ شانسی بخرم .

قاسم با ترس گفت : نه ، نمیخواد بگی . زودی برمیگردیم .

مرجان : ولی مامانم گفته جایی نرم و فقط دم در خونمون بازی کنم .

قاسم : عیب نداره . مامانت نمیفهمه . با موتور میبرمت تا زودی برگردیم .

مرجان عروسکش را بغل گرفت و همراه قاسم به سمت موتور حرکت کرد . قاسم سوار موتور شد و مرجان رو جلو نشاند و به سمت محلی که از قبل فکرشو کرده بود حرکت کرد .

حدود یک ربع بعد آنها به محلی خلوت در بیرون شهر رسیدند . مرجان نگاهی به اطراف انداخت و گفت : ولی بابام از اینجا برام تخم مرغ شانسی نمیخرید . اینجا اصلا مغازه نداره .

قاسم با خباثت گفت :چرا یکی هست ، باید بریم داخل این باغ .

و با دست به باغی که قسمتی از دیوارش فرو ریخته بود اشاره کرد .

قاسم : اونور این باغ یه مغازه ست که جایزه تخم مرغ شانسی هاش از همه بهتره .

قاسم دست مرجان را گرفت و وارد باغ شد . باغی که در این هوای پاییزی مملو از برگهای زرد و خشک شده بود . قاسم مرجان را به وسطهای باغ برد و ناگهان چاقویی از جیب در آورد و زیر گلوی مرجان گرفت . مرجان وحشتزده به صورت غضب آلود قاسم خیره شد .

قاسم با خشم گفت : حالا همه طلاهاتو بده به من . وگرنه سرتو میبرم.

مرجان چند قدم به عقب برخاست و یکدفعه پا به فرار گذاشت که قاسم سریع خودشو به او رساند و پشت پا به انداخت . مرجان روی زمین افتاد ، در حالیکه از آرنجهایش خون میرفت .

قاسم موهای قهوه ای رنگ مرجان را در دست گرفت و او را از زمین بلند کرد و سیلی محکمی به او زد .

قاسم : از دست من نمیتونی فرار کنی کثافت . حالا همه طلاهاتو بده به من .

مرجان با لحن بچه گانه ش گفت : نمیدم . اینا همشو مامانم و باباجونم برام خریدن . اینا رو بهت نمیدم .

قاسم سیلی دیگری به صورت مرجان نواخت : خفه شو و زودتر طلاهاتو بهم بده .

مرجان خیلی سعی کرد تا جلوی گریه اش را بگیرد : اگه یه بار دیگه منو بزنی به بابام میگم که قاسم اذیتم کرده .

قاسم خنده زشتی کرد و بعد دست مرجانو محکم گرفتو النگوهاشو از دستش بیرون کشید . ناگهان فکر شیطانی دیگری از ذهن خراب قاسم گذشت . (( وای چه پوست لطیفی داره ، چه صورتی زیبایی داره ، چه بدن نرم داره ... من و مرجان اینجا تنها هستیم . من ... )) و ناگهان شهوت خفته در قاسم بیدار شد .

مرجان گریه میکرد و قاسم با دست صورت مرجان رو نوازش میکرد . قاسم مرجان رو به سمت خودش کشید و صورت اونو بوسه بارون کرد .

مرجان خیلی کوچک بود تا بفهمد بوسه های قاسم از روی محبت نیست ، او با تصور اینکه قاسم از کارش پشیمان شده خودش را در بغل او انداخت ، اما قاسم مثل یک گرگ لباس از تن مرجان دردید و با دستهای کثیفش ، تن پاک وسفید مرجان رو نوازش کرد .

مرجان سر از کارهای قاسم در نمیاورد ، او فقط میدید دیگر لباسی به تن ندارد و قاسم مثل دیوانه ها بدن او را میلیسد .

زبان داغ قاسم روی تن مرجان در حال حرکت بود و شهوت او لحظه به لحظه بیشتر میشد . مرجان مثل طعمه ، افسون نگاه شیطانیه قاسم شده بود و قادر به کاری نبود . قاسم لباس و شلوارش را از تن در آورد و روح پاک مرجان رو آأوده به وجود کثیف خودش کرد .

مرجان از شدت درد فریاد میکشید ، فریادی که دل سنگ را اب میکرد ،اما چنان شهوت بر بدن قاسم حاکم شده بود که دیگر صدای فریاد سوزناک مرجان را نمیشنید و فقط به فکر ارضای خودش بود .

بعد از 5 دقیقه هر دو بیحال روی زمین افتادند . خون از مرجان جاری بود که قاسم او را به طرف خودش کشید و محکم در بغل گرفت . مرجان دیگر نای اعتراض نداشت ، دیگر نمیتوانست فریاد بکشد و کمک بخواهد ،تمام دستگاه جنسیش آسیب دیده بود ، اما او فقط درد را احساس میکرد . دردی که از زیر شکمش شروع میشد و در کل بدنش پخش میشد .

بعد از اینکه شهوت در قاسم فرو کش کرد ، تازه متوجه کاری که کرده بود ، شد و ترس بر وجودش چیره گشت . ترس از کاری که کرده بود و عاقبتی که داشت ، او با خود اندیشید : اگه پدر و مادرش بفهمن چه بلایی سر دخترشون آوردم ، بیچارم میکنن . میبرنم زندان . دادگاه ، قاضی و بعد اعدام . آره حکم تجاوز به دختری 6 ساله حتما اعدامه . نه . نه . نه . نه من نمیخوام اعدام بشم . مرجان حتما به پدر و مادرش میگه که چه بلایی سرش آوردم . اه چرا اینا زودتر به فکرم نرسید چرا همون اول فکرشو نکردم . چرا ........ ))

قاسم بالای سر مرجان رفت و با نفرتی اغشته به ترس به او نگاه کرد . قاسم میدونست که مرجان همه چیز رو به پدر و مادرش خواهد گفت . قاسم حتی از فکر کردن به اعدام به خاطر 5 دقیقه خوشی میهراسید . او نمیخواست به خاطر لذتی کوتاه جان خود را از دست بدهد .

فکر شیطانی دیگری از ذهن قاسم گذشت . به مرجان که از درد به خود میپیچید و آروم گریه میکرد نزدیک شد و دستهایش را به دور گردن او حلقه زد و با تمام وجود فشار داد . نیرویی شیطانی او را به بیشتز فشردن گردن مرجان ترغیب میکرد ، او آنقدر فشار داد تا صورت مهتابیه مرجان تیره شد و از دست و پا زدن افتاد . قاسم از بیم اینکه مرجان هنوز زنده باشد ، چاقوی ضامن دارش را از حیب بیرون آورد و زیر گلوی مرجان گذاشت و در یک چشم بر هم زدن سر او را از تن جدا کرد .

قاسم روی زمین نشسته بود و به بدن بی سر مرجان خیره شده بود . او حالا مرتکب یک قتل شده بود . چیزی که روزی حتی فکرش هم نمیکرد . او حالا یک قاتل بود ....

- - - - - -

این هم از داستان لذت شیطانی . امیدوارم خوشتون اومده باشه .راستی به نظر شما در این داستان مقصر اصلی کیه . لطفا تو نظرها بگید .

در ضمن از اینکه این قدر اپدیت کردم ، منو ببخشید . سعی میکنم از این به بعد زودتر آپدیت کنم .

امام علی ( ع ) میفرمایند : دوراندیش کسی است که فریبندگی دنیا او را از کار برای آخرت باز ندارد .

منتظر داستان بعدیه من باشید